نظرات شما:)

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

اولین باری که فیلم هیس دخترهافریادنمیزنندرودیدم حس بدی بهم دست دادوتاچندروزذهنم درگیرحرفاوصحنه های اون فیلم بود، اولین باربودکه میدیدم یه کارگردان بادقت وهوشمندانه وباملاحظه تمام ازخط قرمزهابدون هیچ ترس واسترسی عبورمیکنه وهدفش روبه گوش همه میرسونه وزنگ هشدارهاروبه صدادرمیاره،اولین باربودکه فهمیدم جنس مؤنث چقدردرخطره،چقدر زودرنج واسیب پذیره،چقدرلطیف وحساسه،چقدربایدازخودش مراقبت کنه وچقدربایدازش مراقبت کنن،چقدرزودبه بلوغ فکری میرسه وچقدرسریع طعم چیزایی روکه تجربه نکرده رو میچشه،فرق نمیکنه درقالب زن باشه یادختریاحتی مسئولیتش درقالب همسرباشه یامادریافرزند اما خیلی چیزارو نامحسوس درک میکنه...منه دخ نظرات شما:)...ادامه مطلب
ما را در سایت نظرات شما:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : afkarnevis بازدید : 38 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت: 16:17

دیشب ازمعده دردوسرگیجه نتونستم خونه مامانجون برم وبقیه اعضای خانواده هم نرفتن بابای من یه قانون داره که یاهمه باهم میریم مهمونی یاهیچکدوم نمیریم(دقیقاهمون قانون همه یاهیچ)...بابایه مدته کلاعوض شده، یادم نمیاد ازکی اماشایدازوقتی بابابزرگ فوت کردیانه شایدازخیلی قبلترش،دیگه اون شوروهیجان سالهای پیش رونداره ومن میدونم ،من ازحالش تاحدودی خبردارم اماهیچ کاری براش نمیتونم بکنم جز دعافقط میتونم براش دعاکنم...پنجشنبه وجمعه هاروزباباست یعنی غذا مهمون باباهستیم اماچون دیشب معده دردداشتم غذاهم از بیرون نخریدیم ،باباهی میپرسید:چی بپزم؟چی بخرم؟ منم یهویی هوس سوسیس_تخم مرغ کردم  به باباکه گفتم اونم موافق بود نظرات شما:)...ادامه مطلب
ما را در سایت نظرات شما:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : afkarnevis بازدید : 44 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت: 16:17

دیشب قرارشدکه مامانبزرگ ودایی واسه ناهاربیان خونه مون،صبح حدودساعت8بودکه بیدارشدم مامانم باچهره نگران اومدفک کردهنوزخوابم بهم گفت وایی دوتاتفاق بدافتاده،پرسیدم :چیشده ؟گفت :یکم اب ازتانک سرازیر شده دعاکن به دیواراسیب نزنه واینکه...داشتم به صورتش نگاه میکردم وبه حرفاش گوش میدادم که مشتش روبازکرد6تا پرتودستش بود...مامانی گفت:فک کنم دیشب این عروس هلندی ترسیده اگه ببینیش خیلی زشت و غمگین شده.. ناراحت شدم اماخب کاری نمیشدبراش انجام داد،تورختخواب نشستم وتلگرام روچک کردم هیچ خبری نبود،امابوی قیمه میومدفک کنم زودمامانی دست به کارشده بود،دستم رو به موهام زدم هنوزکمی خیس بودبلندشدم وموهاموشانه زدم ودست نظرات شما:)...ادامه مطلب
ما را در سایت نظرات شما:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : afkarnevis بازدید : 41 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت: 16:17

به جرئت میخوام بگم ازهرچی اخبارهست بدم میاد،تموم خبرهاتکراری وپوچ وغم انگیزازجنگای وحشتناک درجای جای این جهان تامرگ افرادفرهیخته ،دستاوردهای علمی،جرم وجنایت ،غارت،اتش سوزی و...همه چیزبیزارم اصلادلم نمیخواددیگه اخبارببینم یاازتورادیوبشنوم،تواین دنیاهیچ چیزسرجای خودش نیست انگارهمه چیزبه هم ریخته،تمام اخبارهابی روح وسردشدن درست مث جسدسردی که هیچکس توان دفن اونونداره...من22سالمه و اینجوریم وای به حال اینکه 40ساله بشم...این همه اخبارببینیم که چی؟بشنویم که چی؟من فقط دلم میخواد خبرای شادوخوب ببینم که فعلاهیچ خبری نیست یافقط اخبارعلمی مرتبط بارشته م(ژنتیک)رودنبال کنم... +دیشب انگارشب ارزوکردن وگفتن ار نظرات شما:)...ادامه مطلب
ما را در سایت نظرات شما:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : afkarnevis بازدید : 65 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت: 16:17

هرطورچرتکه میندازم ودودوتاچهارتامیکنم میبینم هرروزیه مناسبتیه ،چه خاص وچه عام، ازتولدافرادمشهوریا معمولی یافوت مشاهیروفک فامیل ویاروزازدواج واختراع واکتشاف وحوادث مختلف تاریخی...دیروزیکی ازروزهای خاک خورده ای بودکه من اصلایادم نبود،دیروزروزفوت پدربزرگم(بابای مامانم)بود،مردی که خاطرات زیادی باهاش دارم اماهیچکدومش یادم نیست،نه ساله م بودکه رفت،سال وروزهای بدی بود،روزای ماتم وافسردگی مامان، از اون روزهانمیخوام چیزی بگم امااینومیگم که اولین باربودتلخی دنیاوازدست دادن یه ادم روتوزندگیم میچشیدم، بگذریم...دیروزقرارشدبرای سالگردفوت پدربزرگ ساعت7عصربریم آرامستان وبعدهم خونه مامانجون واسه شام... شام قرم نظرات شما:)...ادامه مطلب
ما را در سایت نظرات شما:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : afkarnevis بازدید : 53 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت: 16:17

بعضی اهنگاروبایدبابالاترین ولووم گوش دادوعشق کردمثل این اهنگ،کلی خاطرات جلوی چشمات میان...به هر حال بایدروزای تعطیلات رویه جوری گذروند...باباهنوزازسرکارنیومده وداداش بیرون خونه ومامان هم تلویزیون نگاه میکنه،من مطمئنم همه چی یه روزی خوب میشه شایداونطوری که مابخوایم نمیشه اصلااگه بشه تعجب اوره اما همین که همگی کنارهم هستیم وبرای ارزوهای هم دعامیکنیم خوبه...من مطمئنم تاچندهفته یاشایدچندماه یاشایدچندسال دیگه همه چی همونی میشه که خدامیخواد.... +من همون یار قدیمی همون عشقه صمیمی همونی که میمونه با توتو همونی زیبا و جذابی همونی که تمامه دنیامی همون هم نفسه من من همون یار قدیمی همون عشقه صمیمی همونی نظرات شما:)...ادامه مطلب
ما را در سایت نظرات شما:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : afkarnevis بازدید : 59 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت: 16:17

روزهادارن به سرعت میگذرن ،خیلی ساده وسریع بدون اینکه اتفاق خاصی بیفته،بدون اینکه من بتونم جلوی این گذشت زمان روبگیرم،اره بایدبه جرئت بگم واعتراف کنم که من نسبت به عقربه هاضعیفم وپسشون برنمیام،زبون نفهم ترین وسیله فک کنم همین ساعت وزمان باشه...نمیگم روزایی که دارن میگذرن خوب نیستن نه اصلااینطورنیست اما میتونست بهترباشه خیلی بهتر...خیلی ساله مسافرت نرفتیم وخیلی ساله زندگیمون یه جورشده، هرروز شبیه بهم، تعطیلات وغیرتعطیلاتمون مثل هم هستن هیچ فرقی ندارن واسه اینه میگم رنگ تموم روزهای زندگیم در تمام زمینه ها خاکستریه...تواین سالهای اخیرزندگی سختترشده،بابادیگه مث قبل نیست وصبح ساعت7:30 سرکارمیره و7 ش نظرات شما:)...ادامه مطلب
ما را در سایت نظرات شما:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : afkarnevis بازدید : 48 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت: 16:17

یه روزایی ازهمون صبحش حالت خوب نیست،چنددقیقه قبل ازاینکه آلارم گوشیت به صدادربیادزودترازخواب بیدار شدی،هی سرجات غلت میزنی تاخوابت ببره امانمیشه،نفست به سختی بالابیادودلشوره ونگرانی تموم جونت رو گرفته،شایدباورکردنی نیست اماهمه ی اینهامیتونن قاتل جانت شوند،ازروزایی که اینطوری شروع میشه متنفرم، با اینکه نمازصبح خوندم واسه کسب ارامش امابازم ارووم نشدم،تصمیم گرفتم برم حموم...امابه جرئت میخوام بگم وقتی یه روزنخوادخوب شروع بشه وخوب باشه تلاش کردن هم بی فایده ست تازه بدترهم میشه انگارهمه چیز دست به دست هم میدن تاتوحالت خراب باشه...# این روزها, قاتل جان♥ نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۶/۰۴/۲۹ساعت 10:2 توسط :- نظرات شما:)...ادامه مطلب
ما را در سایت نظرات شما:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : afkarnevis بازدید : 43 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت: 16:17

دیروزازاون روزایی بودکه به شدت کلافه بودم اون ازاول صبح که ساعت5:30که برای نمازبیدارشدم ودیگه خوابم نبرد و مجبورشدم برم حموم وبعدهم که ازشدت بیخوابی رفتم بخوابم 45دقیقه بودکه خوابم برده بودکه بابا اومد خونه _ماشین روکارواش برده بود_ باصدای بلندداشت اتفاقاتی روکه توکارواش رخ داده بودروواسه مامانی و داداش میگفت ازاینکه دونفرماشینمون روواسه خریدمیخواستن داشت چرتکه مینداخت که اگه اینقدر دیگه پول رو پول فروش ماشین بذاریم فلان ماشین رومیشه خریدوداشت باداداشم تواینترنت اطلاعات مربوط به اون ماشین مدنظر رومیدیدن و میخوندن ومن لابه لای این امواج سنگین خواب به سختی صداشون رومیشنیدم وباچشمایی که هنوزپرده نظرات شما:)...ادامه مطلب
ما را در سایت نظرات شما:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : afkarnevis بازدید : 40 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت: 16:17

پریشانم
پنجره ها را باز گذاشته ام
و باد
اندوه را از هر سرزمینی
به خانه ام می آورد!
عشق
زخم های مرا خوب می کند اما
دردهای جهان را نه...

"مهسا چراغعلی"

♥ نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۶/۰۵/۰۹ساعت 18:28 توسط :-) |
نظرات شما:)...
ما را در سایت نظرات شما:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : afkarnevis بازدید : 45 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت: 16:17